چه روزی بود امروز! یک روز پر دردسر. توصیه می‌کنم نخونید. چون نه به دردتون می‌خوره و نه حوصلشو دارید. اگه خوندید بعد پشیمون شدید که چرا وقتتون را تلف کردید هیچ ربطی به من نداره.
- صبح خواب و بیدار بودم که مامان گفت دارم با بسیج محل می‌رم اردو! گفتم کجا؟ گفت تخت فولاد. گفتم التماس دعا. ظهر که برگشت خیلی تعریف کرد. از اینکه چه علمایی اونجا خاکند. از اینکه چقدر مردم میاند و حاجت می‌گیرند. می‌گفت قبر بابارکن‌الدین را وقتی سرت را روش بزاری از توش صدا در میاد. می‌گفت راهنمای اونجا گفته مدیر هتل عباسی در زمان شاه، اینجا خاکه و از بس آدم خوبی بوده همه کارکنان هتل در اون زمان هنوز میاند اینجا سر قبرش براش فاتحه می‌خونند. می‌گفت این یکی از بس پولدار بوده و خیّر بوده تو اصفهان چند تا مدرسه ساخته و هنوز هم مدارسش معروفه مثلا مدرسه هراتی.خیلی تعریف کرد. گفتم مامان سر قبر ننه‌جون و باباجونت هم رفتی؟ گفت  اونجا اثری ازش نیست. گلخونه شده! بعد گفت ببین ننه‌جون و باباجون من که 50 سال پیش مردند هیچ اثری ازشون نیست اما بعضی از این قبرها از 700 سال پیش تا حالا باقی مونده. گفتم مامان‌جان اینجور که شما میگی افرادی که اونجا به خاک سپرده‌شده‌اند یا عارف و عالم بوده‌اند یا پولدارهایی که دست خیر داشتند. ما که عارف و عالم نمی‌شیم س دعا کن حداقل پولدار بشیم تا یه اسمی ازمون بمونه!(مامان دعا کرد)
- یه دوش گرفتم و صبحانه را خوردم و رفتم قرض‌الحسنه. بالاخره این چک مجتمع پاس شد. علیرضا گفت دختر مجرد سراغ نداری که حسابداری خونده باشه؟ گفتم چرا سراغ دارم. گفت بفرستش بیاد.
- رفتم پول اشک قلم را دادم و یه پارچه هم نوشتم برای عرفه.
- برگشتم مجتمع. ای رج را دیدم. گفتم از دست من که دلخور نیستی؟ گفت نه. حق با شما بود. گفتم گوشیم ریست شده و شمارت پاک شده. شمارتو بده. گفت چیکارم داری؟ گفتم نگران نباش شاید بعدا کارت داشتم. شماره رابا اکراه داد.گفت من این چند روزه امتحان دارم. الان دوباره همه فکر و ذهنم مشغول میشه. همین الان بگو. گفتم بیا اینجا. شماره منو گرفته داده به اون یکی اون هم داده به اونا که زنگ بزنند منو تهدید کنند. آخه این چه کاریه؟ سرش را انداخت پایین وگفت نمی‌دونم. گفتم این زیاد مهم نیست چون حل شد. یه چیز دیگه می‌خواستم بگم. نمی‌خوام بعدا مشغول‌الذمه شما دوتا باشم. گفت جای برادر بزرگترمی. من یه اشتباهی کردم قبول هم دارم که اشتباه کردم.  گفتم میدونم هنوز با هم رابطه دارید. و میدونم هم چقدر همدیگه را دوست دارید. میدونم اون بیشتر تو را دوست داره. مشکلاتتون را هم میدونم. چرا داری اذیتش می‌کنی؟ ساکت شد. تعجب هم کرد. بعد آروم آروم شروع کرد. گفت ما به هم نمی‌رسیم. شما که میدونی مشکل من چیه. گفتم هر مشکلی یه راه حل داره. میدونی چقدر داره عذاب می‌کشه؟ گفت می‌دونم. گفتم میدونی کارش به بیمارستان کشیده؟ گفت می‌دونم. خیلی حرف زدیم. حدود یک ساعت.  گفتم پس برو راحتش کن بگو نمیشه. چرا معطلش کردی؟ گفت به خدا گفتم. حتی به خاطر اون دارم همین ترم انتقالی می‌گیرم که از اینجا برم. اما خودش دست بردار نیست. گفتم این راهش نشد. اگه میبینی از دست من کاری بر میاد بگو تا به حاج آقا بگم شاید تونست براتون یه کاری کنه. بالاخره هر مشکلی یه راه حلی داره مخصوصا اینجور مشکلات.(تو دلم به این حرف خودم خنده‌ام گرفت. شاید هم غصه‌ام شد.)
- ظهر نماز را خوندیم. اومدم تو حیاط. دیدم اون گوشه ایستاده. چند نفر اومدند باهام حرف زدند. رفت.  به رفیقش گفتم بگو بیاد کارش دارم. اومد. گفتم شماره منو گرفتی. من فکرکردم در اون مرود کارم داری. اما نامردی کردی که دادی به اون تا بده به اونا که منو تهدید کنند. گفت به خدا من در همون مورد گرفتم. می‌خواستم بیام مشورت کنم. اون روز قلم و کاغذ نداشتم برا همین تو موبایل اون ذخیره کردم. گفتم به هر حال ناراحتم از دستت زیاد. گفت تقصیر من نیست. گفتم این زیاد مهم نیست چون حل شد یه چیز دیگه می‌خواستم بگم. نمی‌خوام بعدا مشغول‌الذمه شما دوتا باشم. گفتم میدونم هنوز با هم رابطه دارید. و میدونم هم چقدر همدیگه را دوست دارید. مشکلاتتون را هم میدونم. چرا پس اینجوری؟ ساکت شد. تعجب هم کرد. بعد آروم آروم شروع کرد. گفت نمیشه. ما به هم نمی‌رسیم. داشتم نماز خونش می‌کردم. شایدهم مسلمون میشد. اما الآن دیگه نمیشه. گفتم بالاخره هر مشکلی یه راه حلی داره مخصوصا اینجور مشکلات ! (تو دلم به این حرف خودم خنده‌ام گرفت. شاید هم غصه‌ام شد.) گفت خونواده‌اش پیرند و متعصب. شما کردها را نمیشناسید. گفتم به هر حال اگه میبینی از دست من کاری بر میاد بگو تا به حاج آقا بگم شاید تونست براتون یه کاری کنه. گفت نه ممنون. گفتم می‌دونی چرا دارم تو این موضوع دخالت می‌کنم؟ یه شب دیر وقت اون یکی قمیه منو کشونده اینجا هر چی از دهنش در اومده به من گفته. یکیش هم در موردشما بود. خیلی برام سنگین اومد. به خاطر همین الان دارم اینو میگم. گفت نه. مشکل ما رو فقط خدا می‌تونه حل کنه.
- همون موقع رفیقش اومد. گفتم صداش کن. صداش کرد. اومد. گفتم یعنی چی که میدی منو تهدید کنند؟ خجالت نمی‌کشی؟ این بچه بازیا چیه؟ چی پیش خودت فکر کردی؟ ساکت شد. گفتم پاتو از تو کفش من در بیار. داری اشتباه می‌کنی. گفتم می‌دونم البته تو هم تقصیری نداری و همش زیر سر اون رفیقته که اون شب باهات اومد خونتون خوابید. اما جفتتون فکرتون خیلی کوچیکه. گفتم  آبروی افراد برا من خیلی مهمه. کاری نکن مجبور بشم به بابات بگم. گفت بابای من جانبازه. جبهه رفته. تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی. گفتم اگه بابا تو جبهه رفته بابا من جبهه را ساخته! بعدشم بابات جبهه نرفته که تو هر غلطی دلت خواست بکنی. تازه باید خجالت هم بکشی. یه کم توجیه کرد بعد هم  اشکش در اومد و رفت. اون یکی گفت یکی زنگ زده از اسم شما سوء استفاده کرده و با احساسات یکی بازی کرده. هر چی گفتم کی بوده و به کی چی گفته؟ نگفت.
- ساعت 2:30 بودکه اومدم خونه. اولین قاشق غذا را که تو دهنم گذاشتم حالم بد شد. مامان فهمید. گفت دوباره اعصابت خورد شده؟ چی شده؟ گفتم هیچی. از سر سفره بلند شدم اومدم پای کامپیوتر.
- ساعت 4 بود با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم. یکی دیگه‌شون بود. گفت چی به این دو تا گفتی؟ ظهر تا حالا یکیشون حالش بدشده. البته همیشه همینطوره. حیله‌اش همینه. داره نقش بازی می‌کنه. گفتم چیزی نگفتم فقط گفتم زرنگ بازی در نیار. بعدش گفتم شنیدم یکی زنگ زده از اسم من سوء استفاده کرده و با احساسات یکی بازی کرده. کی بوده؟ نگفت فقط اشاره‌ای کرد. خودم تا ته خط رفتم. خیلی ناراحت شدم. (پیش خودم گفتم چقدر بعضیا واقعا پست فطرت هستند اونوقت نیلوفر کامنت میذاره میگه هیشکی پست نیست!)
- بین نماز مغرب و عشا بودم که رفیقش زنگ زد. گفت اگه میشه بیا کارت دارم. تعجب کردم. گفتم اگه تنهایی میام. گفت بیا. گفتم بعد نماز میام.
- نمازتموم شد. در گوش حاج آقا گفتم من میرم تا جایی و زود برای جلسه میام.  رفتم. دیدم زیر بغلش را گرفته و آورده. وسط راه ولوشد رو زمین. گفتم چی شده؟ گفت ظهر تا حالا که شما باهاش حرف زدی اینجوری شده. یه چیز بگو خوب بشه. گفتم بیارش. گفتم الان باید من چی بگم؟ ته حرفش این بود که اشتباه کردم. به بابام نگو. گفتم قرار هم نبود بگم. آروم شد. بعدش بحث بالا گرفت رفت تو فرهنگ جامعه و دانشگاه. بحث بی نتیجه بود.
- همون موقع یکی از دوستان کوچک زنگ زد. گفتم خدا را شکر انگار زنده‌ای؟ یعنی چی که اس ام اس میدی می‌خوام خودمو بکشم بعد هم ازت خبری نیست؟ نمی‌گی مردم نگران می‌شند؟ گفت به خدا خودمو می‌کشم. بعد هم زد زیر گریه. گفتم گریه نکن. اصلا گریه نداره بالاخره حل میشه. حالا یا با پول یا پارتی. گفت رفتم پول بدم میگه می‌خوای به من رشوه بدی؟ پارتی هم که ندارم. بابام هم که جانباز نیست و جبهه نرفته! شاید مجبور شم برم تهران. بابام هم هرچی از دهنش اومده بهم گفته. تازه کتکم هم زده. و باز گریه و گریه. آرومش کردم. الکی بهش امیدواری دادم.
- سل مان رسید. نشستم تو ماشینش و گفتم برو بریم در اون کفاشیه. یارو زنگ زده از از اسم من سوء استفاده کرده و با احساسات یکی بازی کرده.
- تو ماشین بودیم که میثم زنگ زد. تا دیدم میثمه یادم افتاد که جلسه داشتم و نرفتم. گفتم سریع دور بزن.خیلی راه اومده بودیم. دیر شد. رسیدم تو جلسه. حاج آقا گفت امشب معنی سر کاری راهم فهمیدیم. می‌دونی چقدر از بعد نماز گذشته؟ گفتم ببخشید. یه سری مشکلاتی بود که باید حل می‌شد.
- بعد جلسه حاج آقا گفت بیا با حاج منصور بریم یه مجتمع فرهنگیه یه نظارتی بکنیم. رفتیم. برگشتنه حاج منصور به حاج اقا گفت یه کم هوای این برگ بید را بیشتر داشته باش. بااین حرفش کارو خراب کرد. مجبور شدم همه قضایای کانون و مسئولیتش را برا حاج آقا توضیح بدم. آخرش حاج آقا گفت من دوستت دارم. شما هم  فقط به فکر کار خالصانه باش.
- اومدم خونه. با بابا با هم رسیدیم. همزمان با هم گفتیم: الآن هم نیا خونه! و من گفتم مثلاینکه شما دیر کردیا. من که کارمه هر شب!
(تازه از سر کار اومده بود. خیلی خسته به نظر میومد. نگرانشم.)

- شام خوردم. کم. مامان گفت ناهار هم که نخوردی. جواب ندادم. گفت خوش اخلاقیات مال تو کوچه است و مال مردم، به من که میرسی بد اخلاق میشی؟ بازم جواب ندادم.
- اخبار گفت یارو که قرار بود تو اصفهان مردم را بکشه زده یه جهانگرد فرانسوی را کشته. عکسشم نشون داد تا اگه کسی می‌شناسه خبر بده! (چند روزه بد جور بگیر و ببنده)
-علیرضا زنگ زد. گفت اون که می‌گفتی حسابداری خونده را مشخصاتش رابنویس رو کاغذ با مدارکش فردا صبح بیار. گفتم چشم. زنگ زدم بهش. خوشحال شد. گفتم مدارک رابیار اما زیاد امیدوار نباش. یه ساعت بعد داداشش مدارک را آورد در خونه.
نشستیم چایی بخوریم. مامان گفت خانم حی دری ظرف یک سال سومین پسرش را هم زن داد. پسره گفته یه دختر می‌خوام داداش نداشته باشه، باباش پولدار باشه، زیاد هم محجبه نباشه. زیاد هم مذهبی نباشه. مادرش هم  دقیقا رفته یه دختر براش جسته با همین مشخصات. البته دختره قبلا عقد کرده حالا طلاق گرفته اما چون شرایط پسره را داشته اینام گرفتندش. گفتم همینه دیگه. زیاد مذهبی نباشه یعنی همین. پسره که از مریدای حاج آقاست. پس چطور اینجوریشو خواسته؟ مامان گفت بی خیال مردم. منظورم اینه که  پس من کی برم برا تو خواستگاری؟ اصلا سراغ کی برم؟ بابا گفت میری یکی را می‌جوری که مومن، محجبه، نماز خون، با دین و ایمون و ... باشه. زهرا گفت پس پولدارشو نگفتی! پاشدم اومدم پای کامپیوتر. مامان گفت باز رفتی سراغ اون کامپیوتر؟
- دو ساعتی میشه که دارم می‌نویسم. چندین بار نوشتم و پاک کردم. اعصابم خورده اما دوست دارم بنویسم تا بمونه. مامان اومده میگه پاشو بخواب. صفحه را میکشم پایین که نبینه. میگه باز من اومدم و قایمش کردی؟ اصلا تو چی می‌نویسی؟ میگم داستان! میگه راستشو بگو. میگم راستشومیگم. داستان زندگیمو می‌نویسم. روزنوشتمه. میگه الکی میگی چون تو هرچی بخوای بنویسی اول رو کاغذ می‌نویسی حالا چی شده که دو ساعته داری اینجوری می‌نویسی؟! میگم مامان گیر نده دیگه. اگه خیلی دلت می‌خواد بدونی برو تو اینترنت بخون!
چند کلمه خودمانی:
آدم بعضی وقت‌ها به سادگی بعضیا غبطه می‌خوره و بعضی وقت‌ها هم حالش از بدجنسی بعضیا به هم می‌خوره.اما دلش به همین خوشه که هر دوتاشون نون دلشون را می‌خورند.
در خلوت خیال:

از هر صدا نبازم، چون کوهْ لنگرِ خویش ... بحرِ گران وقارم، در پاسِِ گوهرِ خویش
شمعِ حریمِ عشقم، پروای کُشتنم نیست ... بسیار دیده‌ام من، در زیر پا سر خویش
کردارِ من به گفتار، محتاج نیست صائب
در زخم می‌نمایم، چون تیغْ جوهر خویش

 پ.ن: ببخشیداگه امشب اینجوری نوشتم. چندین بار نوشتم و پاک کردم. تازه خیلیهاشو ننوشتم. فقط هم برای خودم نوشتم. چون می‌خوام بمونه. وقایع امروزم خیلی برام مهم بود. لازم بود با توضیح بیشتری بنویسم.